کد خبر:267828
پ
n00906691-b
🌷 «یادی که دردلهاهرگزنمی میرد یادشهیدان است» 🌷

جمعه های «شهدایی» احرار/ مخفیانه آموزش دیدیم و بی‌خبر به جبهه رفتیم!

من آن‌موقع ۱۷ سال داشتم و دوستم که پدرش با رفتن او به جبهه مخالف بود، ۱۸ سال داشت. دوستم اگر درسش را تمام می‌کرد باید به خدمت سربازی می‌رفت؛ لذا به پدرش گفته بود، اگر اجازه ندهی به صورت بسیجی به جبهه بروم، مجبور می‌شوی با خدمت سربازی‌ام موافقت کنی

گروه ایثارو مقاومت پایگاه خبری تحلیلی احرارگیل؛هرجمعه باشما با شهدائیم،/جمعه های «شهدایی» احرار/ مخفیانه آموزش دیدیم و بی‌خبر به جبهه رفتیم!

 

 

 

🌹شهیدان را نیازی به گفتن و نوشتن نیست ، آنان نانوشته دیدنی و خواندنی هستن.

می‌خواهیم هر جمعه کار را با تبرک و مدد از این عارفان عاشق آغاز کنیم و با نامی و یادی از این ستاره‌ها شب کنیم ؛باشد که ادای دینی بر آن همه رشادت، شهامت، مجاهدت و …ان شاءلله.

علی رحیمی، رزمنده‌ای بسیجی که در سن ۱۷ سالگی به جبهه رفته بود. او در گفتگو با ما خاطره‌ای از همکلاسی دوران دبیرستانش تعریف می‌کند که به‌رغم مخالفت‌های پدرش به جبهه می‌رود و مجروح می‌شود. خاطره او را پیش رو دارید. همکلاسی و همرزمم

سال ۶۳ در دوران دبیرستان تصمیم گرفتم به جبهه بروم. من و یکی از دوستانم که بنا به دلایلی نمی‌خواهم اسمش را بیاورم، با هم تصمیم داشتیم برویم و برای رفتن به جبهه ثبت‌نام کنیم. پدر دوستم به اصطلاح آن زمان «طاغوتی» بود. یعنی همچنان طرفدار شاه بود و مسائلی مثل انقلاب و جبهه را مورد تمسخر قرار می‌داد. برعکس او، پسرش که همکلاسی من بود، خیلی به بسیج و حضور در جبهه علاقه داشت. یکبار که به خانه‌شان رفته بودم، پدرش از سرکار برگشت و تا ما را مشغول دیدن اخبار پیرامون جبهه دید، سریع تلویزیون را خاموش کرد و تا توانست از جبهه و رزمنده‌ها بدگویی کرد. یادم است که می‌گفت چرا شما با این سن کم می‌روید و (مثلاً) روحانی محله که مردم را دعوت به جبهه رفتن می‌کند خودش نمی‌رود. من همانجا گفتم آن روحانی که اسمش را می‌برید، پسرش در جبهه است. اما او نپذیرفت و مرتب حرف‌های دلسرد کننده زد.

 اعزام مخفیانه به جبهه
من آن‌موقع ۱۷ سال داشتم و دوستم که پدرش با رفتن او به جبهه مخالف بود، ۱۸ سال داشت. دوستم اگر درسش را تمام می‌کرد باید به خدمت سربازی می‌رفت؛ لذا به پدرش گفته بود، اگر اجازه ندهی به صورت بسیجی به جبهه بروم، مجبور می‌شوی با خدمت سربازی‌ام موافقت کنی. چون دست تو و من نیست. پدرش هم از این طرف و آن‌طرف پرس و جو کرده بود تا بلکه بتواند پسرش را بعد از گرفتن دیپلم قاچاقی به ترکیه و بعد اروپا بفرستد.

اما من و همکلاسی‌ام قبل از اینکه دیپلم بگیریم به صورت مخفیانه ثبت‌نام کردیم و دوران آموزشی دو هفته‌ای را هم به بهانه اردوی تابستانی در پادگان امام حسن (ع) پشت سرگذاشتیم. اواسط تابستان بود که به جبهه غرب اعزام شدیم. پدر دوستم وقتی از این موضوع با خبر شد، تا کردستان دنبال‌مان آمد. اما هرکاری کرد، دوستم همراهش به تهران برنگشت.

 مجروحیت در مریوان
یکبار که همراه گروهی از رزمندگان از مریوان به سنندج می‌رفتیم، بین راه به کمین ضد انقلاب خوردیم و یک نفر شهید دادیم و من دوستم هم هر کدام یک گلوله خوردیم. من دستم گلوله خورده بود و او هم به پهلویش. مجروحیت هر دوی ما وخیم نبود، اما نیاز بود، برای مداوا به تهران فرستاده شویم. در بیمارستان پدر دوستم اولین نفری بود که خودش را به ما رساند. نمی‌دانم چطور اینقدر زود از آمدن ما مطلع شده بود. چون هنوز به کسی اطلاع نداده بودیم. خلاصه آمد و دوباره شروع کرد به بد و بیراه گفتن. ما ساکت فقط گوش دادیم.

در آخر دوستم جمله‌ای گفت که هنوز در ذهنم مانده است. گفت: بابا اگر من شهید می‌شدم، جای دعا و صلوات می‌خواستی فحش نثارم کنی؟ یکهو اشک در چشم‌های پدرش حلقه زد. دیگری چیزی نگفت. من و دوست بعد از آن، چند بار دیگر هم به جبهه اعزام شدیم و جالب آنکه پدرش دیگر هیچ‌وقت مثل بار اول مانع او نشد. نمی‌گویم متحول شده بود. اما انگار چیزی را در این رابطه قبول کرده بود که باعث می‌شد راحت‌تر جبهه رفتن پسرش را بپذیرد.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.