کد خبر:244541
پ
۱۴۰۱۱۰۱۳۰۰۰۹۵۱_Test_PhotoN

وقتی ژنرال بالاخره خجالت را کنار گذاشت

ژنرال باشی و نامت غرب و شرق عالم را بلرزاند اما همین‌ که به کُنده زانوان مادرت برسی، دنیا را پشت در خانه جا بگذاری؛ کودکی خردسال شوی و دستت را به سمت چانه و صورت او ببری و آرام بگیری. حتماً حال غریبی است همین‌ که صورت مادر را لمس کنی، آواز خواندنت بگیرد و انگار دنیا برایت همان سیاهی چشمان مادر باشد …

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی احرارگیل،می‌شود، فرمانده ارشد نظامی بود اما مادری هم بود. می‌شود پشت دشمنان سرسخت را لرزاند اما دل خودت هم بلرزد و پربکشد برای دیدن مادر. اصلاً چه عیبی دارد اسمت آوازه شرق و غرب عالم باشد و همین‌که نامت برده می‌شود، خیلی‌ها دست‌وپایشان را از ابهت نامت جمع کنند اما تو روی پای مادر، مثل یک کودک خودت را جا کنی و بی‌خیال عالم شوی حتی شده برای دقایقی. حاج قاسم! ما هنوز هم در بُهت و حیرتیم؛ هر بار که یک‌چیز جدیدی درباره تو می‌بینیم، می‌خوانیم و می‌شنویم. این بار مِهری که به مادرت داشتی ما را حیران کرده است.

چریکی که توی چادر بزرگ شد!

درباره سردار شهید قاسم سلیمانی، کم نگفته‌اند و ننوشته‌اند اما شخصیت بزرگ مردی که گمنام و بی‌ادعا خودش را وقف مظلومان عالم و جانش را از نوجوانی نذر مردم کشورش کرد، آن‌قدر وسیع هست که هنوز اول راه از او گفتن، نوشتن و خواندن باشد. سرداری که نامش رعشه به جان دشمن می‌انداخت وقتی یک نام را می‌شنید، دلش پر می‌زد. می‌خواست سوریه باشد یا عراق یا هر گوشه عالم فرقی نمی‌کرد؛ دلش هوای صاحب آن نام را می‌کرد، هوای دیدن «ننه قاسم» را. «فاطمه» دختر «اسد» از بزرگان ایل سلیمانی مادر سردار شهید ما بود و نام پدر سردار هم «حسن» بود. زن و مرد ساده ایلیاتی و روستایی که گوشه خانه و چادر کوچکشان در کوه و کمر، بزرگ‌ترین ژنرال نظامی قرن حاضر جهان را به دنیا آوردند و تربیت کردند. خب، کنج یک‌خانه ساده کدام کتاب و مدرسه نظامی است که توانسته باشد، چنین چریک رزم‌آوری را تربیت‌کرده باشد؟ همین چیزهاست که بهت آن‌هایی که قاسم سلیمانی را در جنگ با داعش شناخته و تاکتیک‌هایش را بررسی کرده‌اند، مات و مبهوت خودکرده است. شیر پاک و نان حلال پدر اما شاید همان چیزی بود که راه را برای این فرزند شجاع و نترس باز کرد.

وقتی حرفش برو، داشت

مرد شماره یک میدان‌های نبرد غرب آسیا، همان کسی که کار بلدهای نظامی جهان می‌گویند استراتژی‌های نظامی‌اش بی‌نظیر است و قبلاً کمتر یا اصلاً نمونه آن را ندیده‌اند، دل‌خوش بود به دعاهای پدر و مادرش. مردی که پدرش از روی سلوک او فهمیده بود، شهید خواهد شد. مادر اما دلش برای همه بچه‌هایش می‌رفت به‌خصوص قاسم که یک سال بیشتر از بقیه خواهر و برادرهایش شیر مادر را خورده بود یعنی سه سال. همین مهر مادر و فرزندی را بینشان تقویت کرده بود. مادر، مادر است و دل‌تنگی‌هایش. چشم می‌دوخت به چارچوب در تا پسرش را ببیند. راهی که قاسمش انتخاب کرده بود، کم‌خطر نبود. اصلاً این بچه از همان کودکی سر نترسی داشت. نوجوان که شد برای کمک به خرج خانواده، راهی غربت شد. بعدها با حرف‌ها و اعلامیه‌های امام خمینی(ره) آشنا شد و افتاد توی خط انقلاب. همین‌که خوشی پیروزی انقلاب به دل مادر تازه نشسته بود، خبر آمد که صدام خرمشهر را گرفته و جوان رعنایش ساک رزم گرفت روی دوش و راهی اهواز و خوزستان شد. خودش که رفت هیچ! بقیه جوان‌های کرمانی را که حرفش پیششان برو داشت را هم با خودش کشاند و به جبهه برد.

توی دل مادر، رخت می‌شستند

استخر روستای قنات ملک‌آباد، شده بود همان گوشه‌ای که «ننه قاسم» چشم دیدنش را نداشت. همان‌جایی که هر وقت برای برداشتن آب و شستن رخت و لباس می‌رفت، انگار توی دلش رخت چرک چنگ می‌زدند. زنان روستایی پچ‌پچ که می‌کردند، هزار بار به خودش نهیب می‌زد، فاطمه، دختر اسد، زن حسن، مادر قاسم! این‌ها با تو چه کاردارند؟ دارند حرف خودشان را می‌زنند. لابد چیزی هست که شاید دلشان نمی‌خواهد تو بشنوی. برس به خانه و زندگی‌ات، زن! اما فایده نداشت از همان راهی که می‌رفت، برمی‌گشت و زنان روستا را قسم می‌داد که: شمارا به خدا قسم! چیزی شده، خبری از بچه من دارید؟ خاری به پایش رفته؟ توی جبهه زخمی شده…؟ سیل سؤال‌های ننه ادامه داشت مگر یکی از زن‌ها لب باز کند و بگوید: نه، خواهر جان! والا حرف خودمان را می‌زدیم؛ خبری نیست. این‌ها را ما از زبان خود سردار شنیده‌ایم در دورهمی خودمانی مجلس ترحیم مادرش. در همان ویدئویی که مملو است از حسرت و بغض صدایش.

ننه بالاخره راضی شد

سردار گفته بود که من را به مرگ؛ به شهادت تهدید می‌کنند. دیگر نمی‌دانند که شهادت عروس من، آرزو و گمشده من است. شب و روز، بی‌امان در کوه و دشت و بیابان دنبالش می‌گردم. شوق ژنرال برای شهادت اما برای رسیدن به بهشت نبود که بهشت را قبلاً به او داده بودند. همین‌جا روی زمین. همان روزی که بالاخره شرم و حیا و خجالتی را که همیشه مانع می‌شد را کنار گذاشت. همان روزی که قرار بود برود نبرد و به مادرش گفته بود که یکی، دو روزه برمی‌گردد. دل مادر اما رضا نداده بود و دل‌شوره‌های تمام این سال‌ها را به زبان آورده بود که: هی میگی آمریکا، آمریکا… آخر من هم مادرت هستم شاید وقتی برگشتی دیگر مرا نبینی. سردار در همان دورهمی صمیمانه ترحیم مادرش می‌گوید که باور نداشته مادرش به این زودی‌ها رفتنی باشد اما همین‌که دیده دل مادر بیتاب است، منصرف شده و خواسته سفر را کمی به تأخیر بیندازد که خواهرها وساطت و «ننه قاسم» را راضی می‌کنند.

آری! بهشت نصیبم شد...

ویدئوی یادگاری آن روز دل آدم را می‌برد. کهنه سرباز، ژنرال بی‌سایه، کابوس اسرائیل و داعش پیش پای مادر نشسته، خم می‌شود. دست مادر را می‌بوسد. خیره می‌شود توی چشمان مادر و نازش را می‌خرد. بالاخره دل به دریا می‌زند و خجالت همیشگی را کنار می‌گذارد و کف پای مادر را می‌بوسد. همان بهشت موعود و معروف را.

سردار بهشت خود را همان روز می‌گیرد؛ باور نمی‌کنی؟ باید فیلم آن لحظه را ببینی. خودش می‌گوید: «بالاخره کف پای مادر را بوسیدم.» بعد گویی با مکثی تعمدی و برانگیزاننده توجه به عمق معنا، می‌گوید: «بالاخره نصیبم شد…» باید این فیلم را ببینی تا خودت خیلی چیزها عایدت شود؛ اینکه چطور فرمانده سلیمانی، سرش را روی پای مادر گذاشته. مثل طفلی که آرام‌گرفته، برای مادر شعر می‌خواند و ناز می‌کند. بعد هم با دستش صورت چروکیده اما لطیف و پر از مهر مادر را لمس و نوازش می‌کند. بهشت باید همین باشد. همین محبتی که مثل نهر شیر و عسل وعده داده شده بهشتی، بین انگشتان مادر و پسری ردوبدل می‌شود. حاج قاسم، بهشتی شده بود. او فقط مانده بود که اذن شهادتش را هم بدهند. دنبال شهادت بود. همان پاداش بزرگی که پدر برای پسرش ازخداخواسته بود.

چشم و دل ما هم می‌سوزد، سردار!

گاهی وقت‌ها فکر آدم، پرواز می‌کند و می‌رود جاهایی که شاید کمی شاعرانه باشد اما بعید هم نیست، دور از حقیقت باشد. ما سه سال است، داغ سردار برایمان خاموش و سرد نشده است. مثل شعله‌ای آخرالزمانی هنوز در سینه‌مان زبانه می‌کشد این غم. برای ما که ژنرالی این‌چنین را ازدست‌داده‌ایم این داغ ساده نیست حالا اگر پدر و مادرش زنده بودند و این‌همه بیتابی را می‌دیدند، چه می‌شد؟ اصلاً خدا به ننه قاسم رحم کرد که این‌همه اشک پنهان و آشکار ما را ندید. دل پیرزن تاب نداشت، بدود بیاید سمت ما و قسممان بدهد که خبری از قاسم من دارید؟ راستش ننه قاسم، خدا به ما هم رحم کرد آن لحظه کذایی خواب بودیم. صبح فردا باملاحظه حرمت داغداری‌مان را نگه داشتند و آرام، آرام، کلمه به کلمه خبر داغ بزرگ را به ما دادند. سردار! اصلاً تو رفتی که ما آرام بخوابیم. ما هنوز برای آن چشم‌هایت گریه می‌کنیم که از خوف اینکه تو خوابت ببرد و کودکی را بکشند توی همان چشم‌ها نمک می‌ریختی و تا صبح می‌سوخت. از تو پنهان نیست، سه سال است چشم و دل ما هم می‌سوزد درست مثل همان چشم‌های شور تو که عالمی را نمک گیر خودش کرد.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.