کد خبر:185284
پ
asd2

روایت جالب حاج محمد تقوای زاده از عملیات کربلای ۵

بچه‌های لشگر قدس خوشحال شده بودند وقتی که شنیدند یک گیلانی مسئول مهندسی(ل۲۵) است؛ آمدند با من مذاکره کردند که سنگرهایمان را به آنها بدهیم. رئیس ستاد آنها آقای برزگر بود و یک نفر را فرستاد تا در مورد سنگرها با من صحبت کند. من قبول نکردم و گفتم: «ما به سنگرها نیاز داریم.»

گروه ایثار و مقاومت پایگاه خبری تحلیلی احرارگیل: اولین فرمانده (پاسدار) گردان مهندسی رزمی لشگر۲۵کربلابود. با ۶۳ماه حضورمستمردر جنگ، نه تنها رزمندگان استانهای گیلان ، مازندران و گلستان که  لودرو بولدوزرهای کهنسال لشگر۲۵کربلاهم با او سرو سّری داشتند. فرمانده ای که در معرکه جنگ وآن هنگام که لودرچی هایش با تیرهای مستقیم «قناسه» دشمن یکی یکی نقش برزمین می شدندخود سواربر بولدوزرمی شد تا درمقابل آتش جهنمی دشمن برای رزمندگان اسلام جان پناه بسازد که دراین راه خود نیز بارها تا پای شهادت پیشروی کرد.

همزمان با آغاز عملیات بزرگ کربلای ۵ ضمن پاسداشت یادو خاطره شهدای مظلوم این عملیات بویژه شهدای استان عزیزمان گیلان،و از لابلای کتاب « ماه پشت خاکریز»مهندس حاج محمدتقوی زاده چندصفحه ی گرم و آتشین از خاطرات و مخاطرات آن ایام بی بدیل  را دشت کردیم که همه ی آن؛ تقدیم شما پاکدلان صمیمی، بشنوید:

عملیات کربلای ۵ در ۱۹ دی ۱۳۶۵ در محور شلمچه-کانال ماهی صورت پذیرفت. این عملیات پرهزینه ترین و پرتلفات ترین عملیات جنگ بود. حدود ۱۵۰ کیلومتر از منطقه اشغالی شلمچه و قسمتی از خاک عراق در تصرف ایران قرار گرفت و باعث شد که خطوط پدافندی ایران در نزدیکی پتروشیمی عراق تشکیل گردد.

… خیلی زود ایران طرح ریزی عملیات کربلای ۵ را در منطقه شلمچه انجام داد. این عملیات برای پیشروی به سمت دریاچه ماهی از سمت بصره طراحی شد. تجربه فاو به عراق خیلی کمک کرد. عراق آگاه بود و در ام‌الرصاص سنگرهایش را طوری طراحی کرده بود که امکان پیشروی برای ما وجود نداشت.

اعتماد به نفس عراق بعد از اینکه چند شکست از ایران خورده بود در فاو و مهران با استراتژی دفاع متحرک در عملیات کربلای ۴ و کمک‌های اطلاعاتی که شده بود بالا رفت.

عملیات کربلای ۵ که یکی از بزرگترین عملیات‌های ما بود. سنگینی شرایط دشوار پس از عملیات کربلای ۴ ضرورت انجام عملیات دیگری را ایجاب می‌کرد و عملیاتی که هم پیروزی آن تضمین شده باشد تا آثار نامطلوب عدم فتح کربلای ۴ را جبران کند. از طرفی چون در سر عراق هنوز باد پیروزی بود به جشن و پایکوبی مشغول بودند و فرصت خوبی بود که ایران ضربه خود را وارد کند. نیروهای ما به این امید، پس از گذشت دو هفته از عملیات کربلای ۴،‌ به خط شلمچه زدند و عراقی‌ها حسابی غافلگیر شدند.

منطقه شلمچه یکی از ارزشمندترین مناطقی بود که دشمن در آن مستحکم ترین مواضع و موانع را داشت، بطوری که عبور از آنها غیرممکن بود. در کربلای ۵ نقطه استقرار ما از انتهای خط مرزی ایران ۵ کیلومتر فاصله داشت. از لشگر قدس خواستند بروند جای عقبه‌ی ما؛ یعنی درست جایی که در کربلای ۴ بودیم، مستقر شوند.
بچه‌های لشگر قدس خوشحال شده بودند وقتی که شنیدند یک گیلانی مسئول مهندسی(ل۲۵) است؛ آمدند با من مذاکره کردند که سنگرهایمان را به آنها بدهیم. رئیس ستاد آنها آقای برزگر بود و یک نفر را فرستاد تا در مورد سنگرها با من صحبت کند. من قبول نکردم و گفتم: «ما به سنگرها نیاز داریم.»

بعد خودِ برزگر آمد، دیدم هم همشهری هستند و هم اینکه با خودم گفتم هر دو برای یک هدف می‌جنگیم و قبول کردم. گفتم: «به ما کمک کنید و ما هم تعدادی از سنگرهایمان را دست نخورده برای شما می‌گذاریم.»
قاعده از این قرار بود که از هر چیز به درد بخوری چندین بار استفاده می‌کردیم و در صورتی آن را دور می‌ریختیم که واقعا غیر قابل استفاده باشد. مثلا از یک حلب برای ساخت چندین سنگر استفاده می‌کردیم و بعد اگر خراب می‌شد دور می‌انداختیم. به برزگر گفتم: «ما ۵۰۰ تا الوار داریم و ۱۰۰۰ تا حلب که توی سنگرها استفاده شده، شما بجای اون‌ها ۵۰ تا الوار و ۱۰۰ تا حلب نو به من بدین، ما هم سنگرها رو دست نخورده تحویل شما می‌دیم.»
برزگر قبول نکرد و گفت: «ما این همه الوار و حلب نداریم.»
من خیلی محکم سرِ حرفم ایستادم و متوجه شدند همین طوری ساده سنگرها را برایشان خالی نمی‌کنم. البته از این حرف‌ها گذشته باید بگویم که خالی می‌کردم، اما کمی مقاومت کردم که ببینم چه می‌شود. در آخر هر طور بود با هم به توافق رسیدیم و آنها الوار و حلب را آوردند و در مقرِ ما خالی کردند که این برای آنها خاطره‌ی بدی شد و انتظار نداشتند از من چنین برخوردی را ببینند. من آنجا نسبت به افرادم و اموالم وظیفه‌ای داشتم و باید پاسخگو می‌بودم.
موقعیت فیزیکی عملیات کربلای ۵ بسیار پیچیده بود، عملیات رمضان هم در این مکان بود که ما شکست خورده بودیم. به پیشنهاد اسرائیلی‌ها، نیروهای عراقی در این منطقه خاکریزهایی نانی شکل زده بودند. در خاکریزهای هلالی شکل در صورت تصرف به خاطر هلالی بودنشان نیروها کمترین آسیب را می‌دیدند؛ چون همان هلال باعث می‌شد نیروها به راحتی فرار کنند و از دید مخفی شوند، در عوض به خاطر تسلط خودشان به این نوع خاکریز به راحتی می‌توانستند بچه‌های ما را بزنند. موقعیت بسیار پیچیده‌ای بود و برای مهندسی هم فرصتی نبود که بخواهیم قبل از عملیات کاری انجام بدهیم. یکی دو شب مانده بود به عملیات، دو دژ بود که یکی در دست ایران و دیگری در دست عراق قرار داشت. بین این دو دژ آب انداخته بودند که کسی نتواند تردد کند. قبل از عملیات ما یک کانال کندیم و آب را انداختیم داخلش و قایق‌ها را هم وارد کانال کردیم. می‌خواستیم زمانی که خط توسط غواص‌هایمان شکست، نیروهایمان در آب پیاده راه نروند و از این سمت سوار قایق شوند و خودشان را به دژ عراق برسانند.
همان شب اول عملیات مجروح شدم، خمپاره نبود و خودم فکر می‌کنم کاتیوشا بود. موشکی که به سمت من آمد قدرتش بالا بود و آتش زیادی هم داشت. سوار موتور بودم، بی‌سیم‌چی هم با من بود. داشتم خودم را به خط می‌رساندم، قرار بود نیم ساعت دیگر عملیات شروع شود. در حال حرکت بودیم که موشک به بغل موتور اصابت کرد و ما را سه چهار متر به هوا پرتاب کرد. من از دو ناحیه ترکش خوردم که هردو به پشتم اصابت کرد. مسئول بهداری همزمان خودش را رساند و من را با آمبولانس به عقب بردند. داخل آمبولانس چند نفر موجی هم بودند، چشم‌هایشان باد کرده بود و من وحشت کرده بودم. فحش می‌دادند دعوا می‌کردند، نمی‌دانم جریان موج گرفتگی آنها چه بود ولی حالشان اصلا خوب نبود و به زمین و زمان فحش می‌دادند.


به بیمارستان شهید بقایی اهواز رفتیم و از من عکسبرداری کردند و متوجه شدند در بدن من چیزی نیست. مجروحین بسیاری آورده بودند و بیمارستان پر بود از رزمنده‌هایی که جراحت‌های ریز و درشت داشتند. فردای آن روز ما را به بیمارستان جُندی شاپور بردند. آنجا هم دیدند دو جای بدن من ترکش خورده است. عکسبرداری کردند و این بار مشخص شد که ترکش به پشت قلبم خورده و یک استخوان که محافظ قلب من است، باعث شده ترکش برگردد و از پشتم بیرون برود. همه تعجب کردند، چطور از یک سمت ترکش وارد بدنم شده و ۶ سانتیمتر آن طرف تر از پشتم بیرون آمده است.
بعد از رسیدگی و پانسمان، پزشک به من استراحت داد، به ناچار رفتم خانه تا به حساب خودم یکی دو روز استراحت کنم، به روز دوم نرسیده بود که از معراج شهدا در سپاه گیلان با من تماس گرفتند که کارت داریم. پرس و جو کردم که چه شده است، با احتیاط و صدایی لرزان گفتند برادر شما شهید شده و ما جرأت نمی‌کنیم به خانواده اطلاع بدهیم. دو برادر من احمد و علی‌‌حسن همزمان در جبهه بودند و در لشگر قدس خدمت می‌کردند. علی‌‌حسن کوچکتر از من و آر.پی.جی‌زن بود و در گردان شهید بامروت خدمت می‌کرد. شش روز از شروع عملیات گذشته بود که خبر شهادت او را به من دادند. با شنیدن این خبر منقلب شدم و به یاد تک تک افرادی که هنگام شهادت در کنارشان بودم شهید شدند افتادم. بغض گلویم را گرفته بود ولی سعی کردم خودم را کنترل کنم. به خودم دلداری می‌دادم که او هم مثل بقیه شهدا است و اجر خودش را می‌گیرد، اما به مادرم که فکر می‌کردم بغضم سنگین تر می‌شد. نمی‌دانستم چطور به او خبر بدهم.

با سلام و صلوات رفتم خانه پیش مادرم. در راه با خودم تمرین می‌کردم طوری خبر را بدهم که مادرم پس نیفتد. هر چه فکر می‌کردم نمی‌دانستم چه باید بگویم. خوشبختانه پدرم تهران بود و این از سختی کار کم می‌کرد. به امین دیگر برادرم هم خبر دادم، با یکی از دوستانم که ماشین داشت رفتیم. پیکر برادرم را که دیدم ناخودآگاه اشک در چشمانم حلقه زد، ترکش‌های زیادی خورده بود و من از روی ساعتش او را شناختم.

آن طور که فهمیدم در حین عملیات کربلای ۵ در شلمچه مجروح شده بود و به یکی از همرزمانش گفت که او را به عقب برگرداند و آن شخص نتوانست که این کار را بکند. حدس من این بود عراقی‌ها رسیدند نزدیک او و با نارنجک این بلا را سرش آورده بودند. بدنش شاید بیشتر از صد ترکش داشت و تکه تکه شده بود.
… علی‌‌حسن با پدرم در تهران کار می‌کرد. ترک تحصیل کرده بود و با کار خودش را مشغول می‌کرد. نسبت به بقیه‌ی ما ساکت و آرام تر بود به همین دلیل مادرم علاقه‌ی ویژه‌ای به او داشت. علی‌‌حسن یک بار برای من نامه‌ای نوشت که خوش به حالت در جبهه هستی، ولی من در کارخانه شکلات‌سازی کار می‌کنم، تعدادی از افرادی که اینجا کار می‌کنند ضدانقلاب هستند و حرف‌های خوبی نمی‌زنند و … . در نامه اش از من خواست کمکش کنم به جبهه بیاید.
وقتی دیدم واقعا دلش می‌خواهد به جبهه بیاید گفتم: «خُب پاشو بیا.»
گفت: «اجازه آقا جان و مامان رو چه کار کنم؟»
گفتم: «تو اگه منتظر اجازه اونایی هیچ وقت نمی‌تونی بیای.»
خلاصه با هر زور و زحمتی بود آمد جبهه و آر.پی.جی‌زن شد. قبل از شروع عملیات کربلای ۴ و ۵ من به رشت رفته بودم که مادرم به من گفت: «آخر کار خودت رو کردی؟»
با تعجب گفتم:‌ «چه کار؟»
مادرم به چشمان من خیره شد، انگار غمی در آن موج می‌زد، با ناراحتی گفت:‌ «تو اونجا بودی کم بود؟ دیگه چرا علی‌‌حسن رو بردی؟ اون یکی برادرت هم که جبهه ست. ما از تو گذشتیم، اونو برا چه بردی؟»
به شوخی گفتم:‌ «ببین مامان جان، تو پنج پسر داری و خمس پسرات یکی می‌شه، هر چی خمس رو زودتر بدی بهتره. اونوقت می‌تونی بخوای که بقیه برگردن.»
این را که گفتم زد زیر گریه و گفت: «آخه اون فقیرِ، کم طاقته، می‌ترسم…»
دیگر نتوانست ادامه دهد ولی من که فکر می‌کردم با این حرف‌ها شرایط را برای مادرم عادی می‌کنم گفتم: «تازه باید مژده گونی بدی، پسرت آر.پی.جی‌زن شده. از هر ده تا آر.پی.جی‌زن یکیش هم بر نمی‌گرده.»
جوان بودم و اشتباه کردم. بعد با خودم گفتم آخر این چه کاری بود که کردی؟ دل مادرت را شکستی. وقتی خبر شهادتش را به مادرم دادم به من گفت: «حالا دلت خنک شد؟»
برای من شهادت برادرم مسجل بود، چون آر.پی.جی‌زن‌ها یا تیربارچی‌ها همیشه در تیررس دشمن بودند. من تجربه داشتم و می‌دانستم دشمن روی آر.پی.جی‌زن‌ها حساس است.
پدر را با ترفندی به رشت کشاندیم، مانده بودم به پدرم چه بگویم. سوار یک پیکان بودیم و به سمت خانه می‌رفتیم. عمو و زن عمو و پدرم عقب پیکان نشسته بودند و من و راننده هم جلو. تا این لحظه پدرم حدس نمی‌زد چه اتفاقی افتاده است. وقتی سکوت را دید، بین راه من را صدا زد و پرسید: «ممد آقا چه خبر شده؟»
من خودم را به خواب زدم، داشتم گریه می‌کردم و نمی‌دانستم به پدرم چه بگویم. اگر حرف می‌زدم بغضم شکسته می‌شد و می‌فهمید. به زور خودم را


جمع و جور کردم و گفتم: «چیزی نیست همه با هم داریم می‌ریم خونه. من مرخصی اومدم می‌خوام چند روزی که رشت هستم شما رو هم ببینم. به خانه که رسیدیم و پدر خانه را شلوغ دید، فهمید پسرش شهید شده است. همانجا جلوی در خانه نشست و در حالی که سرش میان دستانش بود دیدم شانه‌هایش آرام تکان می‌خورد.
درست ۲۶ دی ماه علی‌‌حسن شهید شد و ما ۲ بهمن دفنش کردیم. پدرم آدم مغروری بود، غصه‌ها را توی خودش می‌ریخت و حرف نمی‌زد، اما مادرم را که در این حال می‌دید تحمل نمی‌کرد و از خانه بیرون می‌زد. از لحاظ ظاهری سالم بود و با دوچرخه رفت و آمد می‌کرد، اما کسی از درونش خبر نداشت که چه دردی را با خود حمل می‌کند. او هم داغدار فرزندش بود و هم ناظر آب شدن همسرش. همین فکر و خیال‌ها بر او غلبه کرد و جانش را گرفت. پدر زیر فشار سکته کرد و مادرم داغش دو برابر شد.
مادرم بعد از این جریان شکسته تر شد و کمر راست نکرد و گویی همین داغ‌ها عمرش را کوتاه کرد و بعد از رفتن برادر و پدرم نتوانست زیاد دوام بیاورد. یک سال بعد از شهادت برادرم زمین گیر و چند سال کمرش کاملا خم شده بود، طوری که نمی‌توانست صاف بایستد و انجام خیلی از کارها برایش دشوار بود. اوایل هر روز و بعدها هفته‌ای یکبار سرِ خاک برادرم می‌رفت و با او حرف می‌زد. کم کم قدرت راه رفتن را از دست داد و در نهایت غصه‌ی برادرم، مادرم را از ما گرفت.
یکی دو روز بعد از دفن برادرم در بهمن ماه خودم را به جبهه رساندم تا در ادامه عملیات شرکت کنم. هدف ما بصره بود، اما در همان اول در خاکریزها کُپ کردیم، فاز اول عملیات را گرفته بودیم و برای فاز دوم باید برنامه‌ریزی می‌کردیم.
دژی بود به نام هزار که در آن منطقه معروف بود و باید آن را می‌گرفتیم. امتیاز دست کسی بود که این دژ را در اختیار می‌گرفت. در حال بررسی کمبودها بودم که آقای نبوی من را دید و گفت: «تقوا تو هم مجروح شدی؟ این مرتضی تا سرِ همه‌ی ما رو زیر خاک نکنه خیالش راحت نمی‌شه.»


روز دوم بود برگشته بودم به منطقه. مرتضی، من، آقای طوسی معاون لشگر و مسئول اطلاعات، نوبخت فرمانده تیپ که حدود ۵ گردان زیر نظرش بود را صدا زد. تیپ‌های ما آن زمان گردان به اضافه هم داشت. همگی پیش مرتضی رفتیم و گفت: «این چه وضعیه؟ قوای ما داره تحلیل می‌ره.»
نوبخت گفت: «من با نیروهام برم به سمت دژ هزار. می‌تونم اونجا رو بگیرم.»
نبوی من را کشید کنار و گفت: «تقوا فاتحه ما خونده شده.»
همه می‌دانستیم این دژ برای عراق چه اهمیتی دارد. از سه طرف آتش روی سرِ ما می‌ریختند. سمت راست طلائیه و پاسگاه زید بود، سمت چپ ما هم دجله بود که آن طرفِ آن هم عراقی حاضر بودند. جایی از منطقه عملیاتی نبود که جای گلوله در آن دیده نشود. کمتر افرادی بودند که یکبار در این منطقه مجروح نشده باشند. طوسی نفر سوم عملیات بود، نوبخت و نبوی یک گردان را برداشتند و شخصا وارد عمل شدند. اهمیت این کار بالا بود و فرماندهان هم باید می‌رفتند.
به هر زحمتی که بود با همتِ بچه‌ها دژ را گرفتند، اما هر سه‌ی این افراد شهید شدند. دوباره عراق پاتک زد و این دژ را از ما پس گرفت و در این پاتک پیکر این سه شهید باقی ماند و نتوانستیم به عقب بیاوریم شان. عملیات تمام شد و خیلی‌ها به مرخصی رفتند تا به خانواده سری بزنند. برای یگان‌ها سهمیه مکه گذاشته بودند و یگان مهندسی که همیشه مشغول به کار بود و نقش مهمی در پیشبرد عملیات‌ها داشت برای همین سهمیه‌ی اول را به ما می‌دادند. نخستین بار قبل از عملیات کربلای ۴ آقا مرتضی به من گفت: «امسال تو برو.»
گفتم:‌ «من نمی‌رم. ایشالا دفعه‌ی بعد.»


خیلی دلم می‌خواست بروم ولی دیدم وضعیت طوری است که رفتن من به صلاح نیست و امکان دارد کاری پیش بیاید و به حضور من نیاز باشد. آن سال خود مرتضی قربانی رفت. سرمان آنقدر شلوغ بود که نمی‌توانستم به مکه فکر کنم. حتی فرصت و امکان روزه گرفتن برای ما نبود. گاهی پیش می‌آمد که در مرخصی‌ها می‌نشستم و حساب می‌کردم که حتی ۱۸۰ روز را بدهکار بودم. نه تنها من بلکه تمام کسانی که آنجا بودند نمی‌توانستند روزه را نگه دارند مگر فرماندهان. افرادی مانند ما هیچ کجا را به صورت ثابت نمی‌ماندیم و تمام مدت در حال حرکت بودیم. به نیروهای رزمنده می‌گفتیم قرار است ده روز را پدافند کنیم، امکان دارد ۱۰ روز را بمانیم و یا زودتر برویم و آن‌هایی که می‌خواستند قصد ۱۰ روز را می‌کردند و روزه را نگه می‌داشتند اما برای من هرگز پیش نیامد که بتوانم روزه بگیرم و همیشه قضای آن را بجا آوردم. کربلای ۵ که تمام شد ما منطقه را تثبیت کردیم و عملیاتی هم در پیش نبود و دوباره که سهمیه مکه آمد آقا مرتضی گفت: «دیگه نوبت خودته.»
گفتم: «آخه الان که من پول رفتن ندارم.»

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.